من هزار و یک فکر دارم. هزار تا فکر بعلاوه یک.
در یک جای خیلی دور به فاصله ی میلیون ها سال نوری، یکی از فکرهای من پنهان شده. و من اینجا هر روز با هزار فکر دیگر از خواب بیدار می شوم. هزار فکری که لال هستند و همه حرف ها را روی شانه آن یک دانه ی تنها گذاشته اند می خواستند حرفها را از من پنهان کنند. آن یکی که تک و تنها دارد با ستاره های دورش حرف می زند و جمله به جمله حرف ها را برایم می فرستد. هر ستاره دنباله داری که از اینجا رد می شود، یک سوال از من می برد و یک جواب از آن یک دانه فکر تنهایم می آورد. این را به هزارتای دیگر نگفته ام. من و هزار فکرم چیزهایی را از هم قایم می کنیم. آنها حرف هایم را پنهان کرده اند، و من جایی که دارم آنها را می برم.
من و هزار فکرم خاموش شده ایم و پنهان کار. مثل خواب های زمستانی که حیات را خاموش و خالی از صداهای مهیج خرس ها میکند، ما هم چون زمستان است، کمتر حرف می زنیم. چون زمستان حرف ندارد.
لابلای باران برگ های سرخ و زرد قدم میزند، در پاییز. بهترین دوست من.
مثل همیشه لحظه ها را بی قرار و پر شور می شمارد، حالا همراه با زیباترین بخش وجودش. تصورش میکنم وقتی به خردسالش نگاه میکند و می گوید " پسرم.". می بینمش که سطل رنگ را برداشته و رنگ می زند به زندگی. برای شب، خورشیدی می کشد. برای باران، ابری و برای گنجشکک اشی مشی، لبخندی. برای من بهترین دوست را.
در عمق این باغ پاییزی یک درخت پیر هست. محل به هم رسیدن تمام ریشه ها و شاخه ها. جایی برای آویزان کردن تجربه ها و چیدن آروزها. از هزار سال پیش، رویاهای آینده، گرداگرد این درخت همچو نسیمی می وزیدند و برگ های زندگی را می گرداندند. شبیه یک رویای هزار ساله، شبیه یک مراسم جادویی. طوفانی برپا از برگ های سرخ و زرد. در آسمان یک ستاره به دنبال آروزهایش رفته بود.
درخت پیر بعد از هزار سال تصمیم گرفت یک روح نگهبان به او بدهد. یک وجود مراقب و مهربان. آنقدر که همه دنیایش را برای بهتر شدن پرستاری کند. درخت پیر می دانست که دنیا به او نیاز دارد.
برای همه مهربانی هایت، از جهان مهربانی برایت می خواهم. هر جای این دنیا که باشی ارزشمندترین و بهترین دوست منی. تولدت مبارک مهربان پاییزی.
چرا؟
چون که زندگی خشنه.
چون که تموم دنیا از مرگ باغ مطمئنه.
چون که کوچیک و غم انگیزه آرزوهامون.
من رو ببخش خواهر. بخاطر همه دفعاتی که نگفتم دوستت دارم. بخاطر همه دفعاتی که پیشت نبودم. برادر کوچیکت رو ببخش.
پر از حرفم و لالم.
چون ما دیروز ۱۱ نفر بودیم.
چون امروز ۱۰ نفریم.
چون پر از عذاب وجدانم.
تسلی بخش و قدرتمند، همه اراجیف عرفانی را دور ریخت و همه مراقبه ها را بر هم زد. این بار ناشناس عالم شد و همه چیز پنهان پشت هفت در زلیخا محفوظ ماند.
آهسته.
دنیا با یک ایده جدید شکل گرفت.
این بار دیگر نه من هستم و نه تو. این بار دیگر نیستیم که دل هم را آزرده کنیم. این بار من نوباوه درختی می شوم و فارغ از همه ثروت ها، سایه و ثمر میدهم.
مثل همه نکته هایی که حافظ گفت و کسی گوش نداد. مثل همیشه. مثل دنیای بی اعتنا به ساکنینش. من.
درباره این سایت